ل ن گ هـــ ک ف ش !



هوالمحبوب


 


بيست سال بيشتر نداشتم محمد دو يا سه ماهش بود. چند هفته اي بود وارد آموزش و پرورش شده بودم قرار شد فردا صبح با سه همکارم به يکي از روستاهاي کوهستاني برويم. پيام آمده بود بخاطر بارش شديد برف سقف مدرسه ي روستا تخريب شده است. سريعا حال بچه ها رو پرسيدم و جواب شنيدم چون شب اين حادثه اتفاق افتاده هيچ کسي داخل مدرسه نبوده قرارشد صبح ساعت : راه بيفتيم. برف تمام راهها را مسدود کرده بود و چندين مدرسه با وضعيتي مشابه حالا کمي کمتر روبرو شده بودند و ما صبح هر کاري کرديم ماشين گيرمان نيامد تا لندرور در اختيار اداره بود. يکي از هکارها را فرستادند يک روستاي ديگر براي بازديد آن هم با يک موتور توي دلم گفتم طفلکي تا برسد مدرسه قنديل مي بندد. تا ساعت صبح در اداره منتظر بوديم که بالاخره خبر آمد يک لندرور توي حياط اداره منتظر ما هست. من از همه کوچکتر بودم و دو نفر ديگر از همکارهام جليلي ساله و مظفري ساله بودند و من از  شروع خدمت بعد دو سال تدريس  به اداره آمده بودم و در دبيرخانه کمک ميکردم. موقع حرکت معاون اداره آمد و گفت سر راهتان بايد به سه تا روستاي ديگر هم سر بزنيد که جليلي ناراحت شد و گفت اينطوري که تا شب برنميگرديم و معاون گفت نهار و ماموريت بحساب اداره اوضاع وخيم هست اين برف در چند سال اخير بي سابقه بوده راست هم ميگفت من فقط چشمهايم بيرون بود و تمام اعضاي بدنم را با چندين لباس گرم و پشمي پوشانده بودم به اولين مدرسه که رسيديم ساعت شده بود و معلمي شمالي که شبها توي اتاقي در ده ميماند و غذايش را اهالي برايش درست ميکردند و بنوبت مي آوردند تک و تنها در حياط مشغول برف روبي بود و چهار پنج دانش آموز دختر و پسر از پشت پنجره نگاهش ميکردند که تا ماشين ما را ديدند غيبشان زد ماشين را راننده ساله اي ميراند که فکر ميکنم آخرهاي خدمت ش بود. جليلي پياده شد بعد مظفري و در آخر من و راننده، آقاي معلم ما را به اتاقي که مثلا دفتر مدير بود برد خيلي سرد بود و از ما بخاطر نبود چاي و پذيرايي عذرخواهي کرد. آقاي جليلي گفت برويم کلاس را ببينيم از دانش آموز که همگي در پايه ابتدايي بودند فقط نفر آمده بودند همه شان مجهز به چکمه هاي پلاستيکي بودند و خيلي آرام و معصوم پشت نيمکت هاي چوبي و کهنه معصومانه نشسته بودن. غيبت همکلاسيهايشان و تعداد کمشان و نيمکت هاي خالي توي چشم ميزد.
آقاي مظفري مسئول آموزش کمي از بچه ها سوال و جوابي کرد و جليلي داشت دستهايش را با بخاري هيزمي کلاس گرم ميکردو راننده همان اتاق ماند و به کلاس نيامد.
داشتم به سقف نگاه ميکردم دو سه جا چکه ميکرد که با چند تا قابلمه ي بزرگ از پاشيدن آب به کلاس جلوگيري کرده بودند 
جليلي آرام به معلم ميگفت که بعد برف بحساب اداره نايلون بخر و با کمک اهالي با گِل خوب عايق کاري کن تا بعدها دردسر نشود. با پتو و بالشهايي که در اتاق ديدم معلوم بود معلم شبها را در مدرسه ميماند. گاهي معلمها در مدرسه ميماندند و گاها در دهها خانه ميگرفتند من خودم دو سالي که در روستاي گندم آباد ماندم و بسيار هم زمستانهايي استخوان ترکان داشت را در اتاقي که يکي از ريش سفيدان ده در اختيارم گذاشته بود ميماندم.
ساعت : دقيقه بود که با معلم شمالي خداحافظي کرديم و عازم روستاي بعدي شديم همه روستاهايي که معاون، اسم داده بود توي مسيرمان بود و راههايشان صعب العبور تر و ميزان برف بيشتر و تردد ماشين ها کمتر ميشد و اين رانندگي را سخت ميکرد. هوا آنقدر سرد بود که طاقت حرف زدن راهم  داخل ماشين نداشتيم.
راننده آرام و با احتياط ميراند و بعد از طي کردن چندين پيچ به دهي رسيديم که مدرسه توي مرکز ان واقع بود. راننده بدون پرس و جو داخل حيات مدرسه شد در ورودي آن قفل بود اين را جليلي گفت و سگرموهايش بهم خورده بود. يعني معلم کجا بود چرا بچه ها نبودند با پرس و جو از اهالي فهميديم که ديشب وقتي خواسته از شام برگردد به مدرسه توي يکي از کوچه ها سر خورده و دستش شکسته و با ميني بوس ده او را به زنجان برده بودند و تا الان برنگشته و بايد به اداره خبر ميداده که نداده، کارد به جليلي ميزدي خونش نمي آمد و مظفري و من و راننده بي تفاوت بوديم شايد از بي تفاوتي ما هم حرصش در آمده بود.
ساعت : دقيقه بود که مرد محلي ما را به اصرار خود و انکار همه ما به منزلش برد و ما هرچه گفتيم که بازديد داريم او ميگفت حالا وقت هست.
من که از گشنگي دلم قنج ميرفت و در دلم خوشحال بودم. خانه اي بزرگ داشت که حياط ش باغ گردو و فندق بود ما نه بچه هايش را ديديم نه خانمش را بتنهايي چايي و گردو و فندق مي اورد و هي تکرار ميکرد که الان نهار آماده ميشه 
سفره را انداخت گوشت ها را قيمه قيمه کرده و تفت داده بودند معلوم بود روغنش حيواني هست و بو انداخته بود و کمي گوجه فرنگي هم ترکش برشته کرده بود ماست محلي و پنير و تخم مرغ هم درست کرده بودند نانهاي محلي که هر کدام به اندازه خود دانش آ
 

موزان کلاس بود. از رنگش به تازگي ميزد چشمنواز بود. با بفرما بفرماهاي اوس قاسم که بعدها معلوم شد بنّا هست. جليلي اولين لقمه را گرفت و ما هم بالطبع بعد از او شروع کرديم. نهار مفصلي خورديم تا به خودمان آمديم ساعت : دقيقه بود جليلي هي ميگفت دير است و آخرين مدرسه مهمترين مدرسه اي بود که بايد بازديد ميکرديم. راه افتاديم و از اوس قاسم مهربان و سفره دار خداحافظي کرديم و من آدرسم را در شهر به او دادم تا اگر مسيرش خود شايد زحماتش را جبران کنم.
با ماشين به يک دوراهي رسيديم که جليلي گفت از راست برو و راننده گفت راهش از چپ هست، چون رفت و آمد زياد داشته بايد از چپ برويم. من پارسال آمدم و راه را بلدم. حرف حرفِ راننده شد و ما از چپ رفتيم برف دوباره با توحش خاصي به باريدن رو آورده بود و چشم چشم را نميديد خيلي آهسته ميرفتيم تا ماشين جايي گير نکند يا سر نخورد برويم ته دره، اين بود که دير کرديم قرار بود ساعت توي آخرين مدرسه باشيم هماني که سقفش ترکيده بود اما دانش آموزي نداشت که آسيب ببيند اما ساعت : دقيقه بود چقدر امروز به ساعت نگاه ميکردم شايد بقيه هم مثل من بودند و جليلي بيشتر
ماشين ايستاد راننده به سرش زد آقا بيچاره شديم
جليلي: چي شد؟
راننده: بنزين تموم شد
مظفري: مگه پر نکرده بودي


برف طارم


 


جليلي پنچر شده بود، راننده بدجوري زده بود به شانه خاکي و با بهت گفت يادم رفته بود و اصلا حواسم نبود.
بعد از کشمکش هاي زياد و محاسبات بسيار مجبور شديم ماشين رو بذاريم و پياده تا ده برويم و بعد توي روستا بنزين بياوريم و باقي ماجرا
برف از برف گذشته بود و به بوران ميمانست. قدم از قدم نميتوانستيم برداريم و راننده که خودش را گناهکار ميديد با حالت سگ لرزه روحيه ميداد که راهي نمانده، مسافت کمه من چندين بار پياده رفتم تا ده
جليلي با نگاه هاي معني داري فحش هاي رکيکي را توي دلش نثار راننده ميکرد
داشتيم ميرفتيم که مظفري گفت من ديگه نميتونم بيام لباسم هم مناسب نيست ميترسم سينه پهلو کنم من برميگردم توي ماشين شما بريد بنزين بياريد، جليلي گفت منم برميگردم دو به دو ميشيم کسي تنها نباشه
من نميدانستم چي بگم يعني بايد هم چيزي نميگفتم راننده هم که مقصر اصلي بود و بلدچي بايد ميرفت، جليلي شالش را داد به من و کلاه کاپشنش را داد به راننده که کلاه نداشت آنها برگشتند
حدود يکساعتي ميشد که از جليلي و مظفري جدا شده بوديم راه کوهستاني بود و چشم چشم را نميديد پايين توي دره برف سراسر درختان را پوشانده بود و اقيانوسي از برف ما را احاطه کرده بود.
ماشين بزور ديده ميشد راه زيادي نيامده بوديم راننده هيچ نميگفت جاده کم کم داشت محو ميشد و من نگران گم کردن راه بودم تقريبا نيم ساعتي که رفتيم سر راه يک صخره بود که مثل چتر روي جاده کشيده شده بود و بنظر ميرسيد چيزي شبيه غار دارد بله چيزي شبيه يک مخفي گاه يا پناهگاه حيوانات راننده به دقت وارسي کرد بعد سرش را خم کرد و رفت جلوتر من هم پشت سرش ولي با ترس و دلهره بوي دود مي آمد چيزي شبيه يک اتاق که وسطش آتش بزرگي بود که معلوم بود چندين ساعت قبل درست شده و خاکسترش مانده. راننده خاکستر را فوت کرد يکهو آتش گرفت من سريع چند تا چوب رويش گذاشتم دستهايم قرمز شده بود سريع روي آتش گرفتمش راننده گفت کمي گرم بشيم بعد حرکت، تا دِه چيزي نمانده اين حرفش خيلي محکم نبود انگاري با شک و ترديد بگويد، کمتر از ربع ساعت آنجا گرم کرديم هر دو گشنه مان بود از ترسم به ساعت نگاه نميکردم.
راه افتاديم هوا داشت تيره ميشد اين نويد آمدن شب بود و جالب اينجا بود از چند ساعت پيش راننده ميگفت که تا ده چيزي نمانده و اين چيزي نمانده معلوم نبود چند دقيقه هست يکهو فکري به سرم زد نکند ما گم شديم! يا داريم دور خودمان ميچرخيم. از ترسم چيزي به راننده نگفتم و عين کولي ها پشت سرش راه ميرفتم برف بيشتر شده بود ولي بادي نبود اوضاع از چندي قبل بهتر بود.
راننده چيزي نميگفت پاچه هاي شلوارش تا ساق هايش خيس شده بود ولي من نه چون دقيقا توي جاپايش پا ميگذاشتم شايد سه وجبي برف باريده بود
نيم ساعتي از خروجمان از پناهگاه گذشته بود به يک پرتگاه رسيديم راننده ايستاد راه انگاري تمام شده بود. دوربرمان همه اش برف بود هواداشت تيره تر ميشد ساعت را نگاه کردم خداي من ساعت :
نگاه عاقل اندر سفيهي به راننده کردم
راننده: راه را اشتباه آمديم
من: شما که گفتي بلدي
راننده: چه ميدانستم، ميبيني که همه ش دور و برمان سفيد هست
من: حالا بايد چکار کنيم
حرفي نزد داشت دور و بر را نگاه ميکرد، برف قطع شده بود هوا آنقدر سرد بود که بزور حرف زدنم مي آمد
داشتم به جليلي و مظفري فکر ميکردم. حتما چشم انتظارمان بودند و شايد نگران که چرا اينقدر دير کرديم همه چيز دست به دست هم داده بودند تا ما گم شويم.
به ناچار برگشتيم و توي راه نميدانستم به سرما فکر کنم و يا اينکه به گم شدنمان بعد کمتر از يک ساعت به پناهگاه رسيديم عق
ل حکم ميکرد که آنجا کمي استراحت کنيم
طاقت نداشتيم صورتم گزگز ميکرد راننده چندتا چوبي را هم که مانده بود تند تند گذاشت روي خاکستر ها و تکه کاغذي از جيب داخل پيراهنش برداشت و گذاشت لاي چوب ها و تند تند فوت ميکرد و من مثل ديوانه ها داشتم فقط نگاه ميکردم.
اين کار را چندين بار تکرار کرد تا آتش کاغذ را سوزاند و شانس آورديم چوب ها خشک بودن و ارام آرام به سوختن کردند

چشمانم بزور باز شد راننده خر و پف ميکرد يعني چي ما خواب رفته بوديم
آتش خاموش شده بود و پناهگاه سرد شده بود سرما باعث شده بود از خواب پا شوم. ساعت را نگاه کردم هي چشمم را ميماليدم و دوباره با دقت نگاه ميکردم يه ربع مانده بود به ساعت
سريع بلند شدم و زدم روي شانه ي راننده
پاشيد پاشيد خواب مانديم خواب مانديم
راننده بزور از جايش تکان خورد، سراسيمه زدم بيرون پناهگاه خبري از بارش برف نبود.
همانجا در ورودي ايستاده بودم به پشتم ضربه اي خورد، ترسيدم ، راننده بود
راننده: چکار کنيم
من: نميدانم
راننده: برگرديم پيش ماشين
من: از سرما مرده ند حتما
از راهي که به پناهگاه رسيده بوديم برگشتيم، ميانه راه بود که صدايي خفيف به گوشم خورد انگاري کسي صدا ميزند تيز تر شدم صدا از پشت جاده که صخره اي گرد داشت مي آمد
من: ميشنوي صدا را؟
راننده: آره اذانه
من: اذان؟ آره اذان ميگن
راننده: بايد برويم پشت صخره
پاهايم طاقت نداشت از خستگي آنها بود که خوابمان برده بود، تا زانو خيس آب شده بوديم برف نمي آمد اما روي زمين با لجاجت خاصي کفش ها و پاچه هاي شلوارمان را خيسانيده بود.
با دردسر فراواني از صخره بالا آمديم گون ها پر از برف بودند گاهي براي بالا آمدن بايد ميگرفتيمشان، دستهايمان سرخ شده بود. سپيده دم بود و هوا داشت به روشنايي ميرفت به بالاي صخره که رسيديم صداي خروس ها مي آمد. درست روبرويمان ته دره ولي ده مشخص نبود.
راننده: اوناهاش، جاده هست
به پايينتر اشاره ميکرد بايد بصورت مورب پايين ميرفتيم شيب ملايمي داشت بدون هيچ حرفي و بدون اينکه به ماشين و همکاران فکر کنيم پايين آمديم انگاري گمشده مان را پيدا کرده بوديم.
به جاده رسيديم تا زانو خيس شده بوديم برف جاده کمتر بود بدجوري خسته بودم پاهايم متورم شده بود از سوز زياد حس نميکردم دماغي داشته باشم دستهايم داخل جيب کاپشن بود. هر چه قدر جلوتر ميرفتيم صداي خروس ها بيشتر ميآمد و من دلم قنج ميرفت.
به ورودي روستا که رسيديم ماشين اداره را ديدم سريع رفتيم جلوتر هيچ کس داخلش نبود جلويش يک تراکتور بود که با طنابي به هم وصل شده بودند.



بر اساس يک داستان واقعي در شهرستان طارم_زنجان



به قلم عليرضا عباسي


هوالمحبوب


هنگامه تا به خودش آمد  ديد عاشق مردي شده است که نه خانواده خوبي دارد نه قيافه ي خوبي دارد نه اخلاق خوبي دارد
با خودش گفت اخر اين آدمي چيست گاهي نيمه پنهانش از نيمه ي آشکارش بزرگتر هست

تا به خودش آمد ديد 34 سال سن دارد و يک پسر 7 ساله که هر روز بايد راننده اش باشد و به مدرسه ببرد و بازهم هر روز يک غذاي متنوع جلوي کسي بگذارد که شبها از او جدا ميخوابد و هر روز دنبال پرداخت فيش هاي بانکي يا مسدودي کارت و برداشت و واريز به بانک يا ادارات مراجعه کند و اين هر روز ها زن شوهرداري که طبيعت مهر بيوگي را روي پيشاني اش حک کرده بود سخت آزار ميداد

از تولد اميرحسين تا به امروز هيچ مسافرتي نرفته بود. مسافرت براي متاهل ها حکم دوپينگ را دارد هر چه بيشتر شور و نشاط زندگاني بيشتر اما چه فايده حتي اعصاب رفتن به پارک سر محل را هم نداشت

در اين بين دوستان خبيثش هم بر زخمي که خورده بود نمک ميپاشيدند

- چرا طلاق نميگيري

- پير شدي بدبخت

- وقتي خودش و خانواده ش ادم حسابت نميکنن برو

شب ها کابوس ميديد، فکر و خيال دمار از روزگارش درآورده بود
گاهي فکر هاي احمقانه به سرش ميزد فکرهايي فراتر از متارکه ولي باز يک رگ عاقليت در وجودش بود

شب و روز براي هنگامه اينطور ميگذشت سراير تشويش و خود خوري گريه هاي پنهايي همدمي با بالشت و پتوي گلبافت ولي خودش هم خوب ميدانست اينها تماما حماقت هاي خودش بود آنروز که دربرابر پدرش ايستاد و جواب سربالا داد و به محمد حسين نرفت کسي که الان حداقل از لحاظ جايگاه اجتماعي هفت سر و گردن بالاتر از عماد دارد و سوزش سيلي پدر را به جان خريد تا الان بايد خيلي صبورانه خفه خون بگيرد

هنگامه هر روز لاغر تر ميشد دليل آن غم و اندوهي بود که به جانش ريخته بود و در طول شبانه روز يک وعده غذا خوردن دست به دست داده بودند تا دختري که روزي در دانشگاه چپ و راست برايش دست و پا ميشکست را حالا ايستاده بشکنند
دختري با موهاي پرکلاغي که وقتي روي ضورت باريک و سفيد ش مي ريخت همه را عاشق زيبايي خدادادي خود مي کرد چشمهاي درشت و ميشي و بيني باريک و لبهاي درشت روزي او را در محل يک پرنسس واقعي معرفي کرده بود اما حالا از آن همه زيبايي خبري نبود چون همه از زير بي مهريهاي عماد و نکبت هاي خانواده اش چروکيده شده بود
درد هنگامه نه همبستري عماد بود نه بچه بزرگ کردن و نه قهر خانواده ي خودش درد او از سربه هوايي جواني اش بود درد او از اين بود که ندانسته و نشناخته به آن پسر سربه هوا و شوخ آن موقع سريع السير جواب بله داد و بعد هم که بدون عروسي گرفتن زير يک سقف زندگي را شروع کرد

حالا زير سقف نمور هنگامه پر است از اتفاقاتي که نبايد مي افتاد
مثل خبر تصادف امروز صبح عماد. شکستن دماغ پسرش در مدرسه . وقتي 9 ماه تمام عماد را تيمار کرد از دستشويي و حمام بردن و لقمه لقمه نان و برنج به وي دادن تا روي ويلچر نشاندن و پارک و مرکز خريد بردن  حوصله اش را تمام کرد و جنازه اش را روي اسفالت اپارتمانشان ديدم
و بعدها از دفترچه اش همه ي اينها را از هنگامه نوشتم

نوشته بود

پاييز با تمامي قشنگي هايش
يک روز آدم را با دلتنگي خفه ميکند

داستان

#عليرضا_عباسي

7.8.96

آببر

کانال داستان کوتاه
@khialha


هوالمحبوب


 


بيست سال بيشتر نداشتم محمد دو يا سه ماهش بود. چند هفته اي بود وارد آموزش و پرورش شده بودم قرار شد فردا صبح با سه همکارم به يکي از روستاهاي کوهستاني برويم. پيام آمده بود بخاطر بارش شديد برف سقف مدرسه ي روستا تخريب شده است. سريعا حال بچه ها رو پرسيدم و جواب شنيدم چون شب، اين حادثه اتفاق افتاده هيچ کسي داخل مدرسه نبوده. قرارشد صبح ساعت 7:30 راه بيفتيم. برف تمام راهها را مسدود کرده بود و چندين مدرسه با وضعيتي مشابه حالا کمي کمتر روبرو شده بودند و ما صبح هر کاري کرديم ماشين گيرمان نيامد  4تا  لندرور در اختيار اداره بود. يکي از همکارها را فرستادند براي بازديد يک روستاي ديگر ، آن هم با يک موتور توي دلم گفتم طفلکي تا برسد مدرسه قنديل مي بندد. تا ساعت 9  صبح در اداره منتظر بوديم که بالاخره خبر آمد يک لندرور توي حياط اداره منتظر ما هست. من از همه کوچکتر بودم و دو نفر ديگر از همکارهام جليلي 32 ساله و مظفري 27 ساله بودند و من از  شروع خدمت بعد دو سال تدريس  به اداره آمده بودم و در دبيرخانه کمک ميکردم. موقع حرکت معاون اداره آمد و گفت سر راهتان بايد به سه تا روستاي ديگر هم سر بزنيد که جليلي ناراحت شد و گفت اينطوري که تا شب برنميگرديم و معاون گفت نهار و ماموريت بحساب اداره اوضاع وخيم هست اين برف در چند سال اخير بي سابقه بوده راست هم ميگفت من فقط چشمهايم بيرون بود و تمام اعضاي بدنم را با چندين لباس گرم و پشمي پوشانده بودم به اولين مدرسه که رسيديم ساعت 10 شده بود و معلمي شمالي که شبها توي اتاقي در ده ميماند و غذايش را اهالي برايش درست ميکردند و بنوبت مي آوردند تک و تنها در حياط مشغول برف روبي بود و چهار پنج دانش آموز دختر و پسر از پشت پنجره نگاهش ميکردند که تا ماشين ما را ديدند غيبشان زد ماشين را راننده 45 ساله اي ميراند که فکر ميکنم آخرهاي خدمت ش بود. جليلي پياده شد بعد مظفري و در آخر من و راننده، آقاي معلم ما را به اتاقي که مثلا دفتر مدير بود برد خيلي سرد بود و از ما بخاطر نبود چاي و پذيرايي عذرخواهي کرد. آقاي جليلي گفت برويم کلاس را ببينيم از 15 دانش آموز که همگي در پايه ابتدايي بودند فقط 5  نفر آمده بودند همه شان مجهز به چکمه هاي پلاستيکي بودند و خيلي آرام و معصوم پشت نيمکت هاي چوبي و کهنه معصومانه نشسته بودن. غيبت همکلاسيهايشان و تعداد کمشان و نيمکت هاي خالي توي چشم ميزد.
آقاي مظفري مسئول آموزش کمي از بچه ها سوال و جوابي کرد و جليلي داشت دستهايش را با بخاري هيزمي کلاس گرم ميکردو راننده همان اتاق ماند و به کلاس نيامد.
داشتم به سقف نگاه ميکردم دو سه جا چکه ميکرد که با چند تا قابلمه ي بزرگ از پاشيدن آب به کلاس جلوگيري کرده بودند 
جليلي آرام به معلم ميگفت که بعد برف بحساب اداره نايلون بخر و با کمک اهالي با گِل خوب عايق کاري کن تا بعدها دردسر نشود. با پتو و بالشهايي که در اتاق ديدم معلوم بود معلم شبها را در مدرسه ميماند. گاهي معلمها در مدرسه ميماندند و گاها در ده خانه ميگرفتند. من خودم دو سالي که در روستاي گندم آباد ماندم و بسيار هم زمستانهايي استخوان ترکان داشت را در اتاقي که يکي از ريش سفيدان ده در اختيارم گذاشته بود ميماندم.
ساعت 30:11 دقيقه بود که با معلم شمالي خداحافظي کرديم و عازم روستاي بعدي شديم همه روستاهايي که معاون، اسم داده بود توي مسيرمان بود و راههايشان صعب العبور تر و ميزان برف بيشتر و تردد ماشين ها کمتر ميشد و اين رانندگي را سخت ميکرد. هوا آنقدر سرد بود که طاقت حرف زدن راهم  داخل ماشين نداشتيم.
راننده آرام و با احتياط ميراند و بعد از طي کردن چندين پيچ به دهي رسيديم که مدرسه توي مرکز ان واقع بود. راننده بدون پرس و جو داخل حيات مدرسه شد در ورودي آن قفل بود اين را جليلي گفت و سگرموهايش بهم خورده بود. يعني معلم کجا بود چرا بچه ها نبودند با پرس و جو از اهالي فهميديم که ديشب وقتي خواسته از شام برگردد به مدرسه توي يکي از کوچه ها سر خورده و دستش شکسته و با ميني بوس ده او را به زنجان برده بودند و تا الان برنگشته و بايد به اداره خبر ميداده که نداده، کارد به جليلي ميزدي خونش نمي آمد و مظفري و من و راننده بي تفاوت بوديم شايد از بي تفاوتي ما هم حرصش در آمده بود.
ساعت 30: 12دقيقه بود که مرد محلي ما را به اصرار خود و انکار همه ما به منزلش برد و ما هرچه گفتيم که بازديد داريم او ميگفت حالا وقت هست.
من که از گشنگي دلم قنج ميرفت و در دلم خوشحال بودم. خانه اي بزرگ داشت که حياط ش باغ گردو و فندق بود ما نه بچه هايش را ديديم نه خانمش را به تنهايي چايي و گردو و فندق مي اورد و هي تکرار ميکرد که الان نهار آماده ميشه 
سفره را انداخت گوشت ها را قيمه قيمه کرده و تفت داده بودند معلوم بود روغنش حيواني هست و بو انداخته بود و کمي گوجه فرنگي هم کنارش برشته کرده بود ماست محلي و پنير و تخم مرغ هم درست کرده بودند نانهاي محلي که هر کدام به اندازه خود دانش آ
موزان کلاس بود، رنگش به تازگي ميزد و بسيار چشم نواز بود. با بفرما بفرماهاي اوس قاسم که بعدها معلوم شد بنّا هست. جليلي اولين لقمه را گرفت و ما هم بالطبع بعد از او شروع کرديم. نهار مفصلي خورديم تا به خودمان آمديم ساعت 30:13 دقيقه بود جليلي هي ميگفت دير است و آخرين مدرسه مهمترين مدرسه اي بود که بايد بازديد ميکرديم. راه افتاديم و از اوس قاسم مهربان و سفره دار خداحافظي کرديم و من آدرسم را در شهر به او دادم تا اگر مسيرش خورد شايد زحماتش را جبران کنم.
با ماشين به يک دوراهي رسيديم که جليلي گفت از راست برو و راننده گفت راهش از چپ هست، چون رفت و آمد زياد داشته بايد از چپ برويم. من پارسال آمدم و راه را بلدم. حرف حرفِ راننده شد و ما از چپ رفتيم برف دوباره با توحش خاصي به باريدن رو آورده بود و چشم چشم را نميديد خيلي آهسته ميرفتيم تا ماشين جايي گير نکند يا سر نخورد برويم ته دره، اين بود که دير کرديم قرار بود ساعت 12 توي آخرين مدرسه باشيم هماني که سقفش ترکيده بود اما دانش آموزي نداشت که آسيب ببيند اما ساعت 14:40دقيقه بود چقدر امروز به ساعت نگاه ميکردم شايد بقيه هم مثل من بودند و جليلي بيشتر
ماشين ايستاد راننده به سرش زد آقا بيچاره شديم
جليلي: چي شد؟
راننده: بنزين تموم شد
مظفري: مگه پر نکرده بودي


برف طارم


 


جليلي پنچر شده بود، راننده بدجوري زده بود به شانه خاکي و با بهت گفت يادم رفته بود و اصلا حواسم نبود.
بعد از کشمکش هاي زياد و محاسبات بسيار مجبور شديم ماشين رو بذاريم و پياده تا ده برويم و بعد توي روستا بنزين بياوريم و باقي ماجرا
برف از برف گذشته بود و به بوران ميمانست. قدم از قدم نميتوانستيم برداريم و راننده که خودش را گناهکار ميديد با حالت سگ لرزه روحيه ميداد که راهي نمانده، مسافت کمه من چندين بار پياده رفتم تا ده
جليلي با نگاه هاي معني داري فحش هاي رکيکي را توي دلش نثار راننده ميکرد
داشتيم ميرفتيم که مظفري گفت من ديگه نميتونم بيام لباسم هم مناسب نيست ميترسم سينه پهلو کنم من برميگردم توي ماشين شما بريد بنزين بياريد، جليلي گفت منم برميگردم دو به دو ميشيم کسي تنها نباشه
من نميدانستم چي بگم يعني بايد هم چيزي نميگفتم راننده هم که مقصر اصلي بود و بلدچي بايد ميرفت، جليلي شالش را داد به من و کلاه کاپشنش را داد به راننده که کلاه نداشت آنها برگشتند
حدود يکساعتي ميشد که از جليلي و مظفري جدا شده بوديم راه کوهستاني بود و چشم چشم را نميديد پايين توي دره برف سراسر درختان را پوشانده بود و اقيانوسي از برف ما را احاطه کرده بود.
ماشين بزور ديده ميشد راه زيادي نيامده بوديم راننده هيچ نميگفت جاده کم کم داشت محو ميشد و من نگران گم کردن راه بودم تقريبا نيم ساعتي که رفتيم سر راه يک صخره بود که مثل چتر روي جاده کشيده شده بود و بنظر ميرسيد چيزي شبيه غار دارد بله چيزي شبيه يک مخفي گاه يا پناهگاه حيوانات راننده به دقت وارسي کرد بعد سرش را خم کرد و رفت جلوتر من هم پشت سرش ولي با ترس و دلهره بوي دود مي آمد چيزي شبيه يک اتاق که وسطش آتش بزرگي بود که معلوم بود چندين ساعت قبل درست شده و خاکسترش مانده. راننده خاکستر را فوت کرد يکهو آتش گرفت من سريع چند تا چوب رويش گذاشتم دستهايم قرمز شده بود سريع روي آتش گرفتمش راننده گفت کمي گرم بشيم بعد حرکت، تا دِه چيزي نمانده اين حرفش خيلي محکم نبود انگاري با شک و ترديد بگويد، کمتر از ربع ساعت آنجا گرم کرديم هر دو گشنه مان بود از ترسم به ساعت نگاه نميکردم.
راه افتاديم هوا داشت تيره ميشد اين نويد آمدن شب بود و جالب اينجا بود از چند ساعت پيش راننده ميگفت که تا ده چيزي نمانده و اين چيزي نمانده معلوم نبود چند دقيقه هست يکهو فکري به سرم زد نکند ما گم شديم! يا داريم دور خودمان ميچرخيم. از ترسم چيزي به راننده نگفتم و عين کولي ها پشت سرش راه ميرفتم برف بيشتر شده بود ولي بادي نبود اوضاع از چندي قبل بهتر بود.
راننده چيزي نميگفت پاچه هاي شلوارش تا ساق هايش خيس شده بود ولي من نه, چون دقيقا توي جاپايش پا ميگذاشتم شايد سه وجبي برف باريده بود
نيم ساعتي از خروجمان از پناهگاه گذشته بود به يک پرتگاه رسيديم راننده ايستاد راه انگاري تمام شده بود. دوربرمان همه اش برف بود هواداشت تيره تر ميشد ساعت را نگاه کردم خداي من ساعت 17:37 اين را ساعت کامپيوتري کاسيو به من ميگفت 
نگاه عاقل اندر سفيهي به راننده کردم
راننده: راه را اشتباه آمديم
من: شما که گفتي بلدي
راننده: چه ميدانستم، ميبيني که همه ش دور و برمان سفيد هست
من: حالا بايد چکار کنيم
حرفي نزد داشت دور و بر را نگاه ميکرد، برف قطع شده بود هوا آنقدر سرد بود که بزور حرف زدنم مي آمد
داشتم به جليلي و مظفري فکر ميکردم. حتما چشم انتظارمان بودند و شايد نگران که چرا اينقدر دير کرديم همه چيز دست به دست هم داده بودند تا ما گم شويم.
به ناچار برگشتيم و توي راه نميدانستم به سرما فکر کنم و يا اينکه به گم شدنمان بعد کمتر از يک ساعت به پناهگاه رسيديم عق
ل حکم ميکرد که آنجا کمي استراحت کنيم
طاقت نداشتيم صورتم گزگز ميکرد راننده چندتا چوبي را هم که مانده بود تند تند گذاشت روي خاکستر ها و تکه کاغذي از جيب داخل پيراهنش برداشت و گذاشت لاي چوب ها و تند تند فوت ميکرد و من مثل ديوانه ها داشتم فقط نگاه ميکردم.
اين کار را چندين بار تکرار کرد تا آتش کاغذ را سوزاند و شانس آورديم چوب ها خشک بودن و ارام آرام به سوختن کردند

چشمانم بزور باز شد راننده خر و پف ميکرد يعني چي ما خواب رفته بوديم
آتش خاموش شده بود و پناهگاه سرد شده بود سرما باعث شده بود از خواب پا شوم. ساعت را نگاه کردم هي چشمم را ميماليدم و دوباره با دقت نگاه ميکردم يه ربع مانده بود به ساعت  5
سريع بلند شدم و زدم روي شانه ي راننده
پاشيد پاشيد خواب مانديم خواب مانديم
راننده بزور از جايش تکان خورد، سراسيمه زدم بيرون پناهگاه خبري از بارش برف نبود.
همانجا در ورودي ايستاده بودم به پشتم ضربه اي خورد، ترسيدم ، راننده بود
راننده: چکار کنيم
من: نميدانم
راننده: برگرديم پيش ماشين
من: از سرما مرده ند حتما
از راهي که به پناهگاه رسيده بوديم برگشتيم، ميانه راه بود که صدايي خفيف به گوشم خورد انگاري کسي صدا ميزند تيز تر شدم صدا از پشت جاده که صخره اي گرد داشت مي آمد
من: ميشنوي صدا را؟
راننده: آره اذانه
من: اذان؟ آره اذان ميگن
راننده: بايد برويم پشت صخره


اگر صداي اذان نبود قطعا دوباره دور خودمان ميپيچيديم معلوم شد راننده توي محاسباتش چند صد متر اشتباه کرده است 
پاهايم طاقت نداشت از خستگي آنها بود که خوابمان برده بود، تا زانو خيس آب شده بوديم برف نمي آمد اما برف روي زمين با لجاجت خاصي کفش ها و پاچه هاي شلوارمان را خيسانيده بود.
با دردسر فراواني از صخره بالا آمديم گون ها پر از برف بودند گاهي براي بالا آمدن بايد ميگرفتيمشان، دستهايمان سرخ شده بود. سپيده دم بود و هوا داشت به روشنايي ميرفت به بالاي صخره که رسيديم صداي خروس ها مي آمد. درست روبرويمان ته دره ولي ده مشخص نبود.
راننده: اوناهاش، جاده هست
به پايينتر اشاره ميکرد بايد بصورت مورب پايين ميرفتيم شيب ملايمي داشت بدون هيچ حرفي و بدون اينکه به ماشين و همکاران فکر کنيم پايين آمديم انگاري گمشده مان را پيدا کرده بوديم.
به جاده رسيديم تا زانو خيس شده بوديم برف جاده کمتر بود بدجوري خسته بودم پاهايم متورم شده بود از سوز زياد حس نميکردم دماغي داشته باشم  حتي شال جليلي هم کارساز نبود، دستهايم داخل جيب کاپشن بود. هر چه قدر جلوتر ميرفتيم صداي خروس ها بيشتر ميآمد و من دلم قنج ميرفت.
به ورودي روستا که رسيديم ماشين اداره را ديدم سريع رفتيم جلوتر هيچ کس داخلش نبود جلويش يک تراکتور بود که با طنابي به هم وصل شده بودند.



بر اساس يک داستان واقعي در شهرستان طارم_زنجان



به قلم عليرضا عباسي


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فایل گرام شهرسازی حقیقت گرا iranahang97 fardablog hamrahmoshaver2020 313هم قدم . به وبلاگ من خوش امديد siteamade عکس و مدل 2019-98 زیر آسمان جشنواره هویت من